یادداشت به مناسبت سیزدهم فروردین ماه سالروز درگذشت یارمحمد اسدپور

شاعرانه های یارمحمد در باغِ سوکیاسِ ارمنی مصداق همزیستی اقوام در شرکت-شهر مسجد سلیمان

فرشید خدادادیان مفتخر به دوستی با یارمحمد اسدپور توضیح:این یادداشت بهار سال ۱۴۰۱ و برای کتاب در دست تالیف دوست مشترک من و یارمحمد عزیز، سعید مرادی نازنین نوشته شد و چون تا کنون کتاب منتشر نشده، با اجازه از سعید و به یاد نام بلند یارمحمد، منتشر می شود.

“نان ارمنی”در بین مسجد سلیمانی ها تمثیلی آشنا از همزیستی مسالمت آمیز مردمان این شهر است و باور به”زبان گشا”بودن آن چون تخم کبوتر، خرافه ای بود که از دل مدرنیزاسیون نفتی می آمد که قبل از نفت و در این شهر نفتی مگر چند بار پیش آمده بود تا بختیاری و ترک و ییلاقی و ارمنی و یزدی و کرد و هندی و انگلیسی، زیر آسمان یک شهر نفس بکشند؟بدین ترتیب رویداد مدرن و صنعتی نفت،الزاما همیشه پدیده و محصولات مدرن نداشت! گاه خرافه هایی همچون زبان گشا بود نان ارمنی را نیز به همراه می آورد، اما کدام خرافه را سراغ دارید که رگه ای از واقعیت و حقیقت در آن نباشد؟!
باغ سوکیاس در شعر یارمحمد اسدپور، خلوت انسی بود با معبود و معشوق برای مکاشفه و شاعر بودن و من به این می اندیشیدم که یارمحمد در نوجوانی و جوانی خود، با آن تبسم شیرین و قریحه ی ادبی اش برای چند نفر از بچه های کلگه اشعار و متن هایی نوشته بود بر پاکت سیگار و جعبه ی پاره ی دستمال و دفترهای کاهی تا آنها به مراد و معشوقشان برسانند.برایم قابل تصور بود که در هجده سالگی یارمحمد چه غوغایی در ذهن و تنش بوده در شرکت-شهری که تکه ای از جهان صنعتی در اقلیمی سنت زده بود و بهارش برای یارمحمد نقطه ی عطفی در زندگی اش.چنانکه در همان مکاشفه ها آورده بود؛
پذیرفتم/هیچ بهاری/اردیبهشت هجده سالگی را نخواهد داشت/اگر نتوانم/اوج شکوفه و نارنج را بنگرم/از پشت آخرین بهار/سقوط خواهم کرد
(اگر بود حتما الان می گفت باز هم که شعر را پشت سرهم نوشتی؟! و تبسم می کرد)
عاشق بودن در شهری که تلفیق اقوام و ادیان بود، حتما حال و هوایی دیگر داشت.”عشق”زبان مشترک همه انسان هاست! زبان مشترکی که هیچ حد و مرزی آن را محدود نمی کند.عشق های خوش فرجام و نافرجامی که ذره ای از روح “خدا” در وجود انسان هستند و اگر نبودند، انسان دیگر ربات و آدم آهنی بود و اگر حتی شبیه آن مرد کامپیوتری شده در تلویزیون شاب لورنس حیاط منزل طهماسبی، که سینمای محله بود، شش میلیون دلار هم ارزش داشت(سریال قدیمی مرد شش میلیون دلاری)، زندگی اش لحظه ای دیدنی و جذاب بود که برای عشق تلاش می کرد و دیگر هیچ!
البته که مکاشفه های یارمحمد در روزگار پس از آن و دوران؛”عشق ممنوع” نیز برایم قابل تصور بود در دره و شهری که نفتش کم شده بود، اما مهر و محبت مردمانش کم نشده بود.
یارمحمد برای من، فرصت آموختن از یک ادیب پرورش یافته در یک شرکت-شهر نفتی بود. اینکه مدرنیزاسیون نفتی با قریحه ی شعری چه می کند و چقدر تحول زا بوده است.
عشق، ودیعه ی پروردگار در روح انسان است و اگر کسی حداقل یکبار در زندگی اش عشق را تجربه نکرده باشد بیهوده وقت خدا را گرفته و زمین و زمان را اشغال کرده و همین عشق و مهر بود که در مظاهری همچون؛ نوع دوستی، احترام به همشهری و هم نوع و دوست داشتن یکدیگر، فارغ از قومیت و ملیت و مذهب و باور، شاعرانی چون یارمحمد اسدپور را به جهان ادبیات و ادبیات جهان معرفی نمود.خصوصا او که از همه عاشق تر بود و در مکاشفه هایش در باغ سوکیاس ارمنی به او الهام شد که؛
آن که در را محکم می کوبد/به اهل خانه نزدیکتراست/آن که در را آهسته می کوبد/غریبه ای است/که قصد آشنایی دارد/اما بدان/آن که پشت در منتظر است/از همه عاشق ترست!
برای من یارمحمد مثل خیلی از دوستان دیگر رها شده از بند خاکم، هیچگاه نمرده است، زیرا به این کلام حافظ باور دارم که هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق.
از سعید مرادی مهربان و بی ریا که فرصتی ایجاد کرد برای خاطره بازی با یارمحمد و مهمتر از آن ثبت و ضبط اشعار و سروده ها و گفتگوها و یادداشت های یار، سپاسگزارم.

فرشید خدادادیان
تهران – بهار ۱۴۰۳